وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین
وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

دل‌نوشته مادری برای فرزند مفقودش

مادر شهید

گم کرده‌ام! عزیزم را؛ امیدم را؛ آرامش زندگی‌ام را؛ به‌دنبالش می‌گردم نه برای بازگشت به خانه، نه برای زندگی دوباره در محبس کاشانه، نه می‌خواهم بیاید، می‌خواهم بیاید تا دوباره آهنگ عاشقانه شهادت را در گوشش زمزمه کنم، می‌خواهم بیاید تا یک‌بار دیگر تسمه تفنگ را بر دوشش افکنم.

می‌خواهم بیاید تا کوله‌بارش را از هدایای مادران شهدا برای تقدیم به آستان مولایش حسین (علیه‌السلام) پر نماید، می‌خواهم بیاید تا بار دیگر نوای دل‌انگیز چکمه‌هایش بر آسفالت سرد کوچه، سرود ایثار و جانبازی را به‌سوی عرش خدا به ارمغان برد. می‌خواهم بیاید تا بار دیگر نوار سرخ‌رنگ لبیک یا خمینی را با دست‌های چروکیده‌ام بر پیشانی‌اش ببندم، می‌خواهم بیاید تا دامنی از یاس سفید همراه با آوای «فالله خیر حافظا» را بدرقه راهش نمایم.

فرزندم گم‌گشته‌ام کربلا در انتظار؛ راهیان کربلا به پیش با گام‌هایی استوار، کبوتران سفید حرم چشم به راه عاشقان کفن‌پوش خمینی‌اند؛ بیا زودتر بیا برادرانت را همراهی کن. بیا و پرچم پرافتخار پیروزی را بر دوش‌گیر و تکبیرگویان تا حرم بزرگ آن آموزگاران مکتب شهادت رهرو باش با رشادت‌هایت تلألو خون تارک مولایمان علی را با اهتزاز پرچم خونین کربلای ایران به قبه آسمان سایش به ملکوتیان نشان ده و به آنان بگو که ما به عهد خود وفا کردیم وفا کردیم و به ندای هزار و چهارصد ساله پیشوایمان لبیک گفتیم که فریاد زد: «هل من ناصر ینصرنی». بگو که ناصر حسینی و فدایی راه فرزندش امام خمینی هستی عزیزم.

گم‌گشته‌ام اگر بیایی چلچراغ قلبم را به دستت می‌سپارم تا پیشاپیش مقدم عزیزان این دیار را که راهی کعبه عشق خود، نینوای حسین هستند، نورافشانی کنی و بر بلندای گنبد پرچمدار کربلا حضرت ابوالفضل سرود فجر و پیروزی را به گوش جهانیان برسانی. آن روز نزدیک است.

خاطره ای از سردار رشید اسلام،شهید محمد جهان آرا

 http://www.ibna.ir/images/docs/000022/n00022670-b.jpg

یک روز نشسته بودیم، دیدیم خانه روی سرمان خراب شد. پشت خانه را گودبرداری کرده بودند و سقف ریخت روی سر بچه‌هایم. رفتیم بیمارستان، وقتی برگشتیم دیدیم دزد تمام وسایلی که تهیه کرده بودیم را برده.

توپ های چادر مشکی مرغوب میان خانه هدایت‌الله قل می‌خورد و تا نزدیک پایم روی مبل های نیم دار اطاق نشیمن مرد ولو می‌شود. هدایت الله با صورتی پر ازخطوط مهربانی نزدیک می‌آید و گوشه پارچه چادرمشکی اعلا را به دستم می‌دهد: «خودتان نگاه کنید جنس مرغوب است» چادر نمازهای خوش قیمت هم کنار دستش است و برایشان تبلیغ می‌کند. «توی زیرزمین خانه پارچه‌فروشی داریم. اینها هم چادر مشکی اعلا است، دست بزنید جنسش خیلی عالی است.» با همان خونگرم مردمان جنوب، بی‌خیال اینکه قرار است در مورد خانه‌ای که محمد و خودش در تهران داشته اند، حرف بزنیم.

سیدهدایت‌الله حالا چادرهای نماز دوخته شده را از نایلونی بزرگ بیرون می‌آورد و تند و تند با لهجه گرم جنوبی‌اش در هیات یک فروشنده پرتجربه، چادرها را تبلیغ می‌کند؛ «ما با دو تا زخمی آمدیم تهران. سال ۶۰ خیابان ری منزلی اجاره کردیم. از خرمشهر هیچ وسیله‌ای نیاورده بودیم، هیچ‌کس نمی‌توانست چیزی بیاورد. من البته می‌توانستم با کمک محمد که فرمانده سپاه خرمشهر بود، بیاورم اما نیاوردم تا من هم مثل بقیه جنگ‌زده‌ها باشم. مدتی بعد بنیاد شهید توی خیابان اسلامبولی خیابان دهم به ما خانه‌ای داد. یک روز نشسته بودیم، دیدیم خانه روی سرمان خراب شد. پشت خانه را گودبرداری کرده بودند و سقف ریخت روی سر بچه‌هایم. رفتیم بیمارستان، وقتی برگشتیم دیدیم دزد تمام وسایلی که تهیه کرده بودیم را برده. بعد توی بلوار کشاورز در مجتمع سامان به ما آپارتمانی دادند که آنجا هم دوام نیاوردیم. ساکنان مجتمع خیلی مبادی اخلاق اسلامی‌نبودند. عطایش را به لقایش بخشیدیم. بعد زمین همین خانه را دادند و من خودم آن را ساختم. زمین ۸۴ هزار تومان بود که گفتند لازم نیست پولش را بدهید. قبول نکردم، البته یک مدتی هم گفتند که بروم در یکی از خانه‌های مصادره‌ای زندگی کنم. آن را هم قبول نکردم، گفتم من در خانه مردم نمی‌نشینم.»

پدر شهیدان جهان آرا

می‌پرسم از خاطرات دوران کودکی سیدمحمد هم چیزی به خاطر دارید؟ «خب، بچه بودند و شیطان، یادم می آید سیدعلی و سیدمحمد در یک گروه و سید محسن در گروه دیگری در خرمشهر عضو بودند، یک شب من حالم خیلی بد بود و آنها مدام با هم بحث می‏کردند، چند بار به آنها تذکر دادم که صبح بحث کنید، گوش نکردند، من هم سیدعلی و سیدمحمد را از خانه بیرون کردم و تا صبح هر چه در زدند به خانه راهشان ندادم تا ادب شوند.»

سید هدایت‌الله مهربان چیزی توی ذهنش افتاده، انگار می‌خواهد چیزی را که گم کرده پیدا کند: «محمد برایم تعریف کرد که رفته بودند با بنی‌صدر پیش امام(ره)، محمد به امام گفته بود که این آقا امکانات لازم را به ما نمی‌دهد و دست دست می‌کند، امام(ره) توپیده بود به بنی‌صدر. بعد از جلسه بنی‌صدر، محمد را دعوا کرده بود که چرا جلوی آقا این حرف‌ها را زده البته باز هم این دو نفر درگیری پیدا کردند. بنی‌صدر رفته بود خرمشهر، محمد یقه‌اش را گرفته بود و همدیگر را زده بودند. محمد می‌گفت بنی‌صدر جلوی نیروها را گرفته بود. پسرم از هیچ‌کس نمی‌ترسید.»

سید هدایت‌الله پدر ۱۳ فرزند، شش دختر و هشت پسر، می‌گوید: «محمد دو سال زندگی مخفی داشت توی کوره‌پزخانه‌ها می‌رفت و با دهن روزه آجر خالی می‌کرد به خاطر همین بدن قوی و محکمی‌داشت. خسته نمی‌شد. راستی یک خاطره دارم که تا حالا هیچ‌جا تعریف نکرده‌ام: «شب‌هفت محمد که تمام شد، خانمی‌آمد جلو و گفت من رفته بودم خرمشهر کاری داشتم چون حجاب مناسبی نداشتم نمی‌گذاشتن با جهان‌آرا صحبت کنم. وقتی ایشان متوجه شد آمد و سلام و علیک کرد و کارم را راه انداخت. آمده‌ام بگویم که این کار پسر تو باعث شد که من برای همیشه حجابم را به خوبی رعایت کنم.»

پیرمرد صاحب قرض‌الحسنه‌ای است که با کمک آن برای دخترهای بی‌بضاعت خرمشهری جهاز تهیه می‌کند: «با ۶۰۰ هزار تومان جهاز می‌خرم برایشان، می‌روم سراغ مدیران کارخانه‌ها و همه‌چیز را ارزان و مناسب به حرمت جهان‌آرا به من می‌فروشند.» حیاط خانه جهان‌آرا پر از پیچک‌هایی است که سیدهدایت‌الله آنها را با نخی بلند به پشت‌بام وصل کرده و می‌گوید: «اینها گل که بدهند خانه‌ام غرق گل می‌شود.»

«ممد نیست» اما سید هدایت‌الله جهان‌آرا کت و شلوارش را مرتب می‌کند و در خانه خیابان گرگان که با دست‌های خودش ساخته چای و نبات خوزستانی هم می‌زند آن هم زیر نگاه‌های سنگین «ممد» که بارها و بارها روی دیوار خانه کلنگی تکرار می‌شوند.

راوی: پدر شهید جهان آرا

دیگر شفاء نمی خواهم،جانباز شهید سید عنایت اله ناصری

دیگر شفاء نمی خواهم فقط طلب آمرزش...

http://shahidnaseri.persiangig.com/naseri.jpg

 شهید سید عنایت اله ناصری

تاریخ تولد:۱۳۴۴ بهبهان

تاریخ مجروحیت:۲۰/۱۰/۶۵

عملیات کربلای ۵ جاده شهید صفوی

نوع مجروحیت:شیمیایی(گاز خردل) جانباز 70درصد

تاریخ استخدام در آموزش و پرورش:۱/۷/۱۳۶۸

تاریخ شهادت:۲۹/۷/۱۳۸۸بیمارستان بقیة الله تهران 

روزهای آخر سرفه هایش تمامی نداشت و هر روز دشوارتر و تحمل ناپذیرتر،هر چه روزها می گذشت تن و جسم او نحیف تر می شد و دیگر ریه هایش اذن دخول هوا را صادر نمی کرد.

آخرین حضورش در ICU که حدود۵۰روز طول کشید،بغرنج و بحرانی بود؛زیرا ریه از کار افتاده بود و پزشکان به ناچار لوله اکسیژن را از طریق دهان و مجاری تنفسی وارد ریه کردند تا اکسیژن را به بدن او برسانند و به هیچ وجه قدرت جدا کردن دستگاه را نداشتند.

با این وضعیت دیگر لبها و زبانش توان سخن را از دست داده بود ولی بازهم رضوان الهی و دلدادگی اش به خدا را با نوشتن جملاتی ارزانی داشت،هرچند دستانش می لرزید.  

        

فرازی از وصیتنامه شهید:

صمیمانه وصیت می کنم که علی رغم وجود برخی مشکلات و نابسامانی ها قدر نظام و انقلاب خود را بدانید و با آرمان های امام خمینی (ره) تجدید پیمان کنید و نسبت به اصل ولایت فقیه بی تفاوت نباشید و با دو عنصر « عقل و عشق » آن را مورد اهتمام و پاسداری قرار دهید.

عقل از آن جهت که در ذهن خود استدلال کنید که این اصل از اصول مسلم اعتقادی و کلامی مذهب شیعه است و عشق که به واسطه ی آن بتوانید دلهای پاک خود را با دل صاحب آن منصب یعنی ولی امر در هر زمانی پیوند زده و روز به روز بیعت خود را با او مستحکم گردانید تا خدای عزوجل روزی را برساند که حضرت ولی عصر(عج) پرچم اسلام را در سراسر جهان به اهتراز در آورده و به کمال مطلوب برسانند.

( ان شاء الله )

عاشق که شدی!

  

دانشجوی شهید مهدی شاهدی

ولادت:۱۲/۸/۱۳۴۶بهبهان

شهادت:۱۶/۱۰/۱۳۶۵فاو

 روزهای  آخر،چند روز قبل از شهادتش مدام این یه بیت شعر رو با خودش زمزمه می کرد:

عاشق که شدی تیر به سر باید خورد

زهری است که مانند عسل باید خورد

هیچ کدام از بچه ها نمی دونستن که منظورمهدی از خواندن این یه بیت شهر چیه؟!

گذشت تا اینکه خبر شهادتش بین بچه ها پیچد وقتی بالا سرش حاضر شدیم دیدم یه تیر خورده وسط پیشونیش به حالت سجده افناده و به شهادت رسیده.

اون موقع بود که فهمیدیم مهدی  می خواست با خواندن اون یه بیت شعر چه چیزی رو بهمون بفهمونه:

عاشق که شدی تیر به سر باید خورد

زهری است که مانند عسل باید خورد

با بچه ها و رفقای شهید قرار گذاشتیم روز بعد از شهادتش یه مجلس یادبود برای شهید شاهدی تو سنگر خود شهید برگزار کنیم،همه قبول کردند.

صبح فرا رسید همه اومده بودند قبل از شروع مراسم شهید نصراله رستگار لب به سخن گشود:بچه ها دیشب خواب مهدی رو دیدم ،میگفت به بچه ها بگو کسی برای من گریه نکنه،ناراحت نباشه که جای من خیلی خوبه.

آخه اون لحظه ای که تیر به سرم اثابت کرد جسمم به زمین نیفتاد سر به دامن ارباب بی کفن گذاشتم،اون لحظه آقا بالا سرم بود،تو دامن آقا اباعبدالله(ع) جون دادم...

السلام علیک یا اباعبدالله...

پیکر سالم شهید محمدرضا شفیعی ، ۱۶ سال بعد از شهادت

http://nasimekarbala.persiangig.com/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B6%D8%A7%20%D8%B4%D9%81%DB%8C%D8%B9%DB%8C%20copy.jpg 

به ما اطلاع دادند که محمدرضا در اردوگاه موصل ، بعد از ده روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ ما بین دو شهر سامرا وکاظمین دفن کرده اند...

سال ۸۱ یک روز اخبار اعلام کرد ۵۷۰ شهید را به میهن اسلامی باز گردانده اند...

زنگ درب خانه به صدا در آمد: به شما نوید می دهم پیکر محمدرضایتان را بعد از 16 سال آورده اند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند؛ پیکر محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است...

وقتی وارد سردخانه شدم پاهام سست شده بود، نفسم بند آمد بالاخره او را دیدم، نورانی ومعطر بود موهای سر ومحاسنش تکان نخورده بود، چشمهایش هنوز با من حرف می زد.

بعثی ها بعد از مشاهده ی پیکر محمدرضا برای از بین بردن این بدن آن را سه ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند وحتی آهک هم روی آن ریخته بودند. بازهم چهره ی او بهم نریخته بود  فقط زیر آفتاب کبود شده بود.

یکی از همرزمان قدیمی محمدرضا، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا بعد از ۱۶ سال سالم برگشته !

او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترک نمی شد. همیشه با وضو بود، هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا در سنگر مصیبت می خواندیم، اشکهایش را به بدنش می مالید و گریه می کرد...

مادر شهید-سایت تبیان