وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین
وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

خاطره ای از عملیات فتح المبین

اگه اشتباه نکنم فروردین ماه سال 61 بود بعد از عملیات فتح المبین یک شب در مسجد شهید نعمت اله مویدی رو دیدم که از عملیات برگشته بود. بعد از احوالپرسی گرم صحبت درخصوص  عملیات شدیم ، الان دقیقا یادم نیست چه حرفهایی رد و بدل شد فقط  یک خاطره ای از زبان خود شهید یادم است که می گفت :

 ( روز عملیات بود دسته ما در حال تک بود،از زمین و آسمان تیر می بارید ولی بچه ها بدون ترس به حمله ادامه می دادند که یک مرتبه متوجه شدم فرمانده دسته شهید شده و بچه ها دارن روحیه خودشان رو می بازند و تصمیم به عقب نشینی دارن ، فورا در همان وضعیت با بچه ها صحبت کردم که به لطف خداوند متعال صحبتهای من تاثیر گذار بود و باعث تقویت روحیه بچه ها شد و به عنوان هادی آن دسته هدایت رو بدست گرفتم و بحمداله  موفق شدیم به اهدافی که قرار بود برسیم . )

 به نقل از برادر شکراله حیدر نژاد

از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس

خاطره شماره1 از برادرزاده شهید مؤیدی

شهید نعمت الله مؤیدی بارها درحیاط خانه با اشاره به آسمان و با شوق خاصی خطاب به مادر بزرگوارش  می گفت مادر این درختانی و باغ زیبایی راکه من می بینم تو هم می بینی؟ و وقتی مادر بزرگوارش پاسخ می داد که من چیزی نمی بینم باز شهید باشور و شعف خاصی پاسخ می داد اما من می بینم ، یاد دارم وقتی کوچک بودم این خاطره رو از مادر بزرگ شنیدم ، فورا از اتاق بیرون رفتم و دوان دوان به سمت حیاط رفتم همان حیاطی که شهید در آن  درختان بهشتی را در آسمانش دیده بود ، ایستادم سرم را بالا گرفتم فقط آسمان بود دستم را روی پیشانی قرار دادم تا آنجایی که امکان داشت نگاه کردم اما فایده ای نداشت سرم را پایین انداختم و با نا امیدی برگشم که به پیش مادر بزرگ بروم .دیدم مادر بزرگ درب اتاق ایستاده بی درنگ گفتم مادر بزرگ من که چیزی ندیدم او در جواب نقس عمیقی کشید فقط سکوت کرد و به بطرف حیاط آمد وقتی رسید نیم نگاهی به آسمان انداخت انگار یک بار دیگر آن صحنه برایش تدایی شده باشد اشک در چشمان او حلقه بست بعد ها متوجه شدم که  معنی آن حرف که عموی بزرگوارم به مادر بزرگ زده بود  و آن لبخندت قبل از عملیات چه بود