وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین
وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

قال دوشکا: انا تپ تپ و انتم کپ کپ

قال دوشکا: انا تپ تپ و انتم کپ کپ
توی خط اگر کله‌مان را می‌بردیم بالا، یا یک قوطی را می‌گرفتیم بالای خاک‌ریز، در یک لحظه ده تا فشنگ به‌ش می‌خورد. اوضاع بی‌ریختی بود؛ آتش تهیه خیلی سنگین و بزن بزن و بگیر و ببند.


  عملیات بدر بود. پهلوی دجله پیاده‌مان کرده بودند. توی خط اگر کله‌مان را می‌بردیم بالا، یا یک قوطی را می‌گرفتیم بالای خاک‌ریز، در یک لحظه ده تا فشنگ به‌ش می‌خورد. اوضاع بی‌ریختی بود؛ آتش تهیه خیلی سنگین و بزن بزن و بگیر و ببند.

گفتند چاله بکنید و بروید داخلش. داشتم چاله می‌کندم که یکی صدایم زد. توی تاریکی صدایش را شناختم. از بچه‌های مسجدمان بود. بلند گفتم «رحمتی تویی؟»

- آره. تو اینجا چه کار می‌کنی؟

با خنده گفتم «خودت اینجا چی کار می‌کنی؟ کجایی کجا نیستی؟» نشستیم و توی همان اوضاع و احوال، دو سه ساعت گپ زدیم تا گفتند حرکت کنیم.

قرار بود با گردان ابوذر از شرق دجله برویم جلو و درگیر شویم. من نفر دوم ستون بودم و یکی از بچه‌ها جلوتر از من می‌رفت.

یک جای مسیر قوس داشت. تازه پیچیده بودیم توی قوس که دو سه تا منور زدند. البته از اول شب منور می‌زدند، ولی این یکی را مخصوص ما زدند درست بالای سرمان. معلوم بود که دیده‌اندمان. یک دفعه دو تا دوشکا شروع کردند تیراندازی طرفمان. کاملا توی تیررسشان بودیم و ناچار زمین‌گیر شدیم.

مثل آدم‌هایی که از ترس جانشان کاری را می‌کنند، خیلی شدید شلیک می‌کردند طرفمان. پشت به مسیر شلیک گلوله‌ها دراز کشیده بودم روی زمین. گلوله‌های روشن و درشت دوشکا فش فش می‌کردند و از دور و برمان می‌گذشتند. هیچ جان پناهی نداشتیم.

از روی کنجکاوی سرم را برگرداندم عقب و نگاه کردم طرف سنگر دوشکا. فشنگ‌های رسام جوری می‌آمدند که خیال می‌کردم الان نصف صورتم را می‌برند. بعضیشان می‌آمدند وسط پیشانیم و من ناخودآگاه اشهدم را می‌گفتم. اما فش فش کنان از بیخ گوشم رد می‌شدند و تپ می‌خوردند توی خاکریز و خاک‌های خیس و نم‌دار را می‌پاشاندند توی صورتم.

چاره‌ای نداشتم جز اینکه بچسبم به زمین. شوکه شده بودم. چنگ انداخته بودم توی خاک. دوست داشتم زمین را گاز می‌زدم و می‌رفتم توی زمین. اما دوشکاها دست‌بردار نبودند.

باید یک کاری می‌کردیم. نفر جلوییم تکان نمی‌خورد. برگشتم طرف بچه‌ها و داد زدم «آرپی‌جی زن. یه آرپی‌جی زن بلند شه این روز بزنه.»

اولین آرپی‌جی زن دسته بلند شد. باید کمی از ستون فاصله می‌گرفت. رفت وسط مسیر که آتش ته قبضه‌اش نگیرد به بچه‌ها، یا موشکش نخورد توی خاکریز. قبضه‌اش را گرفت طرف سنگر دوشکا و بلند گفت الله‌اکبر. اما تا آمد بزند، زدندش. قبضه آرپی‌جی‌اش افتاد یک متری من. سر موشک آرپی‌جی به طرف صورت من بود، چخماقش هم خوابیده بود. هی نگاهش می‌کردم و نگران بودم که نکند منفجر شود، یا مثلا یک تیر بخورد به‌ش و شلیک بکند.

از ترس این آرپی‌جی، دیگر دوشکا را فراموش کرده بودم. چند لحظه بعد به ذهنم آمد که بلند شوم و با همین آرپی‌جی، دوشکا را خاموش کنم، اما هم آرپی‌جی خطرناک بود و هم آتش دوشکا.

هی نگاه می‌کردم و هی می‌گفتم که توی این موقعیت چرا من بلند شوم و بزنم؟ اصلا من این کاره نیستم، ولش کن. هی نگاه می‌کردم و باز رویم را می‌کردم طرف خاکریز، به این امید که یکی دیگر بلند شود، اما خبری نبود.

سرم را برگرداندم که خط گلوله‌های دوشکا را نبینم. حالا فقط رگبار فشنگ‌های درشت و درخشانی بودند که می‌خوردند توی خاکریز. بدتر تن آدم می‌لرزید. باز طاقت نیاوردم و سرم را برگرداندم سمت خط تیر. می‌گفتم نخورد پس کله‌ام، حداقل بگذار ببینم.

تازه فهمیدم این چیزهایی که می‌آیند و می‌خورند بغلمان، همه‌اش گلوله‌های دوشکا نیست، موشک آرپی‌جی هم هست. آنقدر زیاد بودند که انگار آرپی‌جی را رگباری می‌زدند.

خودم را محکم به زمین فشار می‌دادم. باز قبضه آرپی‌جی جلوی چشمم بود و همه حواسم رفت به آن.

گلوله و خمپاره و موشک بود که می‌خورد این‌ور و آن‌ورش. قبضه قشنگ بلند می‌شد روی هوا و باز می‌خورد زمین. یا مثلا خمپاره می‌خورد بغلش و زیرش را خالی می‌کرد و باز می‌افتاد.

همین‌جور که رقص قبضه و تیرها را نگاه می‌کردم، گفتم «علی‌الله، بلند می‌شم، قبضه رو ورمی‌دارم، می‌زنمش و می‌پرم توی آب‌های اون‌ور جاده. همین‌جوری می‌گیرم طرفشون و می‌زنم و می‌دوم توی آب.» بغلمان آب دجله بود. عرض مسیرمان اندازه یک پیاده‌رو کوچک بود که یک طرفش خاکریز بود و یک ورش آب.

داشتم تصمیم می‌گرفتم و به خودم دل‌گرمی می‌دادم که بلند شوم و این کار را بکنم. هی می‌گفتم «پاشم، پانشم، پاشم، نشم.» یکهو دیدم خود به خود بلند شده‌ام و قبضه را گرفته‌ام و دارم می‌دوم. قبضه توی دستم بود. می‌خواستم تمام قد بایستم و بگذارمش روی دوشم، اما از ترس، قفل کرده بودم. جرات نمی‌کردم، این قوت از تنم رفته بود که بگذارمش روی دوشم و بزنم.

بین بچه‌های گردان‌های رزمی معروف بود که به شوخی می‌گفتند «قال دوشکا علیه اللعنه: انا تپ تپ و انتم کپ کپ.» این جمله آن جا واقعا برایم ملموس شده بود. همین‌جور که داشتم قبضه را می‌گذاشتم روی دوشم، دیدم تا کمر رفته‌ام توی آب. آنچنان تند دویده بودم که متوجه نبودم کی رسیده‌ام توی آب.

شوک آب سرد دجله که نفوذ می‌کرد توی لباسم، کمی آرامم کرد. دیدم بهترین موقع است. از خط تیر در رفته بودم. رفتم یک جایی که بتوانم دوشکا را بزنم. توکل کردم به خدا و شلیک کردم.

موشک آرپی‌جی که منفجر شد، دوشکا هم خفه شد و دیگر تیراندازی نکرد. برگشتم توی خاکریز که ببینم چه شده. هفت نفر پشت سرم شهید شده بودند. نفر جلویی من هم آبکش شده بود و دیگر چیزی ازش باقی نمانده بود. نفر جلویی از نیروهای اطلاعات و عملیات لشگر بود و قرار بود ما را از مسیر شناسایی شده ببرد پای کار.

حالا دیگر من نفر اول ستون بودم. بیسیم‌چی وضعیت ستون و گروهان را به ستاد گزارش داد. گفته بودند به همان نفر تخریبچی که جلوی ستون است بگویید ستون را راه بیاندازد و ببرد جلو. من گفتم کجا بروم؟ گفتند برو جلو دیگر. گفتم آخر من بلدچی و اطلاعات عملیاتی نیستم که راه را بدانم. گفتند همین راسته را بگیر و برو جلو، آخرش می‌خورد به خط عراقی‌ها.

حرکت کردیم و رفتیم تا رسیدیم به گردان‌های خودی که رسیده بودند پای کار. دنبال آنها رفتیم تا نقطه درگیری. احتمال می‌دادیم که درگیری تن به تن بشود. اما دیگر هوا روشن شد و آب‌ها کمی از آسیاب افتاد. درگیری کم شد و ما آمدیم سر جایمان. نشستیم روی خاکریز که استراحت بکنیم.

تازه چرتم برده بود که دیدم همه‌چیز دارد تکان می‌خورد. خواستم بپرسم قصه چیه که یکی از رفقا اشاره کرد که آن طرف خاکریز را نگاه کن. پاشدم و نگاه کردم: تانک بود که داشت می‌آمد. دود تانک و صدای هلیکوپتر زمین و آسمان را برداشته بود.

به بچه‌ها گفتیم اسلحه‌ها را جمع و جور کنند و آرپی‌جی‌ها را آماده کنند که هر وقت پاتکشان شروع شد، ما هم بزنیمشان. تمام گلوله‌های آرپی‌جی را که جمع کردیم، شد ده تا؛ سه تا قبضه و ده تا گلوله. نقطه جلویی یک خطی هم بودیم که u مانند بود. یعنی ما جایی بودیم که وقتی آتش می‌ریختند هم از راست می‌خوردیم، هم از روبرو و هم از چپ، پشتمان هم آب بود.

تانک‌ها داشتند می‌آمدند و تیراندازی می‌کردند. نزدیک که آمدند، به بچه‌ها گفتم تانکی را هدف بگیرید که بیشتر از همه دکل دارد. چون به احتمال بسیار زیاد، همان فرمانده‌شان بود. آنقدر موشک انداختیم طرف تانک دکل‌دار تا بالاخره زدیمش. تانک دکل‌دار که منهدم شد، بقیه‌شان یا فرار کردند یا نفراتشان پیاده شدند و در رفتند و تانک‌ها را گذاشتند که بماند. اوضاع آرام شد و پاتک افتاد.

راوی: کامران فهیم


سلام مرا به حضرت زهرا برسان

حس عجیبی داشت،  انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چه جوری با مادر خداحافظی کنه...
با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو،   دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
"خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س)برسون"

شنیدم موقع نگاه آخر زیر لب میگفت:یا زهرا (س)مادر من رو هم در زمره ی مادران شهدا قرار بده...

 https://lh4.googleusercontent.com/-Acd51spGuCk/TsUd_-z7DbI/AAAAAAAAAwM/rrXKIGAj3n8/h301/41.jpg

http://sabokbalanzh.loxblog.com


شهید! در گمنامی هردو مشترکیم ..تو پلاکت را گم کرده ای و من هویتم


بسم رب الشهداء والصدیقین

حمد و سپاس خدای بی ‌نیاز و منان را سزاست که توفیق عهد و پیمان با خون سالار شهیدان و همزیستی و همبستگی با شهداء انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس را به ما عطا فرمود.

شهید! وقتی به فکر فرو می‌روم، می‌بینم چقدر من و تو وجوه اشتراک زیادی داریم!

من و تو هر دو لباس خاکی به تن داریم! هر دو زمینی هستیم! هر دو جهاد گریم! هر دو عاشقیم! هر دو گمنامیم! هر دو "ینظر بنور" هستیم!

گمنام

هر دو لباس خاکی به تن داریم، چون بسیجی هستیم! هر دو زمینی هستیم؛ اما تو آسمانی شدی! هر دو جهاد گریم؛ تو در راه خدا و ارزش‌ها و من برای زیاده ‌طلبی! هر دو عاشقیم؛ تو عاشق مولا و من عاشق دنیا! هر دو گمنامیم؛ تو پلاکت را گم کرده‌ای و من هویتم را! هر دو نظاره‌ گر نور هستیم!

من کجا و تو کجا که شنیدم چقدر راحت چشمت را به روی دنیا و همه لذات آن بستی؛ چشمت را به همه چراغ ‌های چشمک ‌زن شهر بستی، همان چراغ‌ هایی که مصداق بارز «یخرجونهم من‌النور الی الظلمات» است و تو اما چشمت به دنبال ستارگان پر فروغ آسمان بود که مصداق عینی «یخرجونهم من الظلمات الی النور» است و همین شد که خود نیز آسمانی شدی.

چه اکسیر شفابخش بیدارگری خواهد شد، قطرات خونت که با خاک‌ های شلمچه یا طلاییه یا شاید با آب‌های اروند همراه شد تا در خون سیدالشهداء (ع) حل شود تا برای من که بعد از سال‌ها به یاد تو افتاده‌ام، فریاد هوشیاری باشد که ای انسان! آیا خبر داری بهای این خون چیست؟

وقتی در خاک‌هایی که روی آن افتاده بودی، قدم می‌زدم صدایت را شنیدم...!

فریاد می زدی؛ بهای این خون حفظ اسلام است!

بهای این خون، زنده ماندن راه سیدالشهدا (ع) است!

بهای این خون، دفاع از حق از دست رفته امامان (ع) است!

بهای این خون، دفاع از حریم ولایت است!

ولایت؛ یعنی همه هستی من که حاضر شدم خونم را به پای درختش بریزم تا ثمر ببخشد!

و جمله آخری که شنیدم را فراموش نمی‌کنم که گفتی؛ حال اگر با من همراه و هم قسم می‌شوی باید در راه دفاع از ارزش‌های الهی هر چه داری فدا کنی!

شهید! صدایت را شنیدم!

پس با تو و رهبرت و امامت و خدایت هم پیمان می‌شوم تا از هرآنچه که در خدمت اسلام، انقلاب، ولایت، رهبری و ارزش‌ها قرار گرفته باشد، همچون ناموسم دفاع کنم.

گاهی که بار سنگین این مسئولیت را بر دوشم احساس می‌کنم دلم برای آسمان تنگ می‌شود و تو می‌دانی که در این وانفسای دنیا پیمودن راه آسمان چقدر دشوار است.

پس تو همراهیم کن تا شاید من هم به آسمانیان بپیوندم، تا شاید من هم یکی از آنانی باشم که امام عصر (عج) نشان لیاقت به آنان عطا کند؛ تا شاید من هم مثل تو پر باز کنم و پرواز کنم. دعایم کن...

شهید!

کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کرده‌اید؟! آخر از سخن گفتن شرم دارم! از صدای خواب ‌آلوده‌ام شرم دارم! اصلاً مگر صدای خواب‌ آلود من به گوش کسی خواهد رسید؟

شهید!

می‌دانم که اگر امروز من با دوستان شهیدت مواجه شوم، همان سخنی را از آنان خواهم شنید که مردم بی‌ وفا و راحت‌ طلب کوفه از امیرالمؤمنین علی (ع) شنیدند که فرمود:

«و به جانم سوگند اگر ما هم مثل شما [راحت طلب] بودیم، عمود دین برپا نمی‌شد و درخت اسلام خوش شاخ و برگ و خوش قد و قامت نمی‌شد، به خدا سوگند از این به بعد خون خواهید خورد و پشیمانی خواهید برد!» (نهج البلاغه، خطبه 56)

می‌دانم که اگر با دوستان شهیدت مواجه شوم آنان به من خواهند گفت «اگر ما هم مثل شما در اصول، تسامح می‌کردیم و پای ارزش‌های انقلاب تساهل، امروز چیزی از نهال انقلاب اسلامی که به شجره طیبه‌ای تبدیل شده که «اصلها ثابت و فرعها فی السماء» باقی نمی‌ماند و از مسیر اهدافش خروج کرده بود و خون هزاران شهید گلگون کفن پایمال شده بود.»

احساس می‌کنم باید بازخوانی دوباره‌ای از "فرهنگ جهاد و شهادت " داشته باشم تا خود را به راه و رسم شهداء نزدیک نمایم!

دل‌نوشته مادری برای فرزند مفقودش

مادر شهید

گم کرده‌ام! عزیزم را؛ امیدم را؛ آرامش زندگی‌ام را؛ به‌دنبالش می‌گردم نه برای بازگشت به خانه، نه برای زندگی دوباره در محبس کاشانه، نه می‌خواهم بیاید، می‌خواهم بیاید تا دوباره آهنگ عاشقانه شهادت را در گوشش زمزمه کنم، می‌خواهم بیاید تا یک‌بار دیگر تسمه تفنگ را بر دوشش افکنم.

می‌خواهم بیاید تا کوله‌بارش را از هدایای مادران شهدا برای تقدیم به آستان مولایش حسین (علیه‌السلام) پر نماید، می‌خواهم بیاید تا بار دیگر نوای دل‌انگیز چکمه‌هایش بر آسفالت سرد کوچه، سرود ایثار و جانبازی را به‌سوی عرش خدا به ارمغان برد. می‌خواهم بیاید تا بار دیگر نوار سرخ‌رنگ لبیک یا خمینی را با دست‌های چروکیده‌ام بر پیشانی‌اش ببندم، می‌خواهم بیاید تا دامنی از یاس سفید همراه با آوای «فالله خیر حافظا» را بدرقه راهش نمایم.

فرزندم گم‌گشته‌ام کربلا در انتظار؛ راهیان کربلا به پیش با گام‌هایی استوار، کبوتران سفید حرم چشم به راه عاشقان کفن‌پوش خمینی‌اند؛ بیا زودتر بیا برادرانت را همراهی کن. بیا و پرچم پرافتخار پیروزی را بر دوش‌گیر و تکبیرگویان تا حرم بزرگ آن آموزگاران مکتب شهادت رهرو باش با رشادت‌هایت تلألو خون تارک مولایمان علی را با اهتزاز پرچم خونین کربلای ایران به قبه آسمان سایش به ملکوتیان نشان ده و به آنان بگو که ما به عهد خود وفا کردیم وفا کردیم و به ندای هزار و چهارصد ساله پیشوایمان لبیک گفتیم که فریاد زد: «هل من ناصر ینصرنی». بگو که ناصر حسینی و فدایی راه فرزندش امام خمینی هستی عزیزم.

گم‌گشته‌ام اگر بیایی چلچراغ قلبم را به دستت می‌سپارم تا پیشاپیش مقدم عزیزان این دیار را که راهی کعبه عشق خود، نینوای حسین هستند، نورافشانی کنی و بر بلندای گنبد پرچمدار کربلا حضرت ابوالفضل سرود فجر و پیروزی را به گوش جهانیان برسانی. آن روز نزدیک است.

نامه عاشقانه یک مادر شهید به تنها پسرش

سلام مادرت را از فرسنگ ها راه بپذیر، بوسه من بر گونه های زیبای خداگونه تو باد. ای عزیزترین کس من بعد از خدا و پیامبران و امامان معصوم که چگونه زندگی کردن را به ما آموختند. alt، بسیار بودند زنانی که در هشت سال دفاع مقدس مردانه در کارزار جنگ حضور داشتند و نشان دادند اگر پای دفاع از اسلام در میان باشد عزیزترین کس خود را در راه جهاد فی سبیل الله به قربانگاه می فرستند.
 بانو صغری پایین شهری که تنها فرزند ذکور خود، شهید محمد منصوری را در حالی که نوجوانی بیش نبود به جبهه های نبرد حق علیه باطل فرستاده بود.
مادری که می دانست با از دست دادن فرزندش نه تنها عزیزترین کس خود را از دست می دهد بلکه مورد خشم همسرش نیز قرار خواهد گرفت اما هر بار، خود ساک محمد را می بست و با نواهای عاشقانه اش تنها فرزند خود را راهی میدان رزم می کرد.
آنچا خواهید خواند دست نوشته خانم پایین شهری است که بعد از شهادت فرزندش می دانست رنج های زیادی چشم انتظارش خواهد بود ولی با نوشتن چنین نامه ای دل پسرش محمد را در جبهه برای شهادت آماده تر می کرد.