وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین
وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

گزیـده ی دست نوشتـه های شهیـدِ دانشمند، دکتـر مصطفـی چمـران

همیشه آنجا بـودم که رنج بود، درد بـود، کار و مسئولیت و مشکل بود. هرکجا خطر بود حاضر بودم. در میان تظاهرات سخت، در برابر رگبار گلوله ها، در برابر تانک ها، در برابر خطرناک ترین مسئولیت ها، همیشه به استقبال خطر می رفتم و خود را در معرض خطر قرار می دادم تا دوستانم را نجات بخشم.

از جشن و شادی گریـزان بـودم. خوش داشتم که شادی ها و جشن ها را برای دیگران بگذارم و سهم خود را از غم و درد برگیرم. حتی هنگامی که بر اثر ضرورت، به جشنی می رفتم، افسرده و ناراحت بودم. زیرا به درد انسان ها فکر می کردم که در غم و درد می سوختند و در جشن شرکت نداشتند.

چطور ممکن است خوش باشم، آنجا که دردمندانی رنج می برند و در آتش درد می سوزند.

*  *  *  *  *

به یاد دارم که به دانشگاه می رفتم. برف می بارید، هوا سرد بود و روزهای متوالی هیچ پولی نداشتم و راه دراز خانه به مدرسه را پیاده طی می کردم که بیش از یک ساعت و نیم طول می کشید. دست و پایم از سرما کَرَخ می شد و یخ می زد، ولی از کسی تقاضای پولی نمی کردم. بارها پدرم می خواست به زور به من پول بدهد، ولی آنقدر مناعت طبع داشتم که نمی پذیرفتم. چقدر بر من سخت بود که از کسی چیزی بپذیرم. بخصوص در مواقعی که تحت فشار بودم و زندگی بر من سخت می گرفت.

*  *  *  *  *

خدایـا، دردمندم. روحم از شدت درد می سوزد، قلبم می جوشد، احساسم شعله می کشد و بند بندِ وجودم از شدت درد، صیهه می زند.

خدایـا، تو مرا اشک کردی که همچون باران، بر نمکزارِ انسان ببارم. تو مرا فریاد کردی که همچون رعد، در میان طوفان حوادث بغرَّم. تو مرا درد و غم کردی تا همنشین محرومین و دل شکستگان باشم. تو مرا عشق کردی تا در قلب های عشاق، بسوزم. تو مرا برق کردی تا در آسمان ظلمت زده بتازم و سیاهی این شب ظلمانی را بدَرم.

خدایـا، تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتی. تو مرا به آتش عشق سوختی، در کوره ی غم گداختی، در طوفان حوادث ساختی و پرداختی، تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حِرمان و تنهایی سوزاندی.

خدایـا، دل غم زده و دردمندم، آرزوی آزادی می کند و روح پژمرده ام خواهش پرواز دارد، تا از این غربتکده ی سیاه، رَدای خود را به وادی عَدم بکشاند و از بار هستی برَهد و در عالم نیستی، فقط با خدای خود به وحدت برسد.

*  *  *  *  *

راه بسیار آشنای اهواز - سوسنگرد را پیش گرفت و برای آخرین بار از میان خرابی های شهر مقاوم سوسنگرد گذشت، و به سوی دهلاویه روانه شد، در حالی که داخل اتومبیل چنین می نوشت:

ای حیـات، با تو وداع می کنم. با همه ی زیبایی هایت، با همه ی مظاهر جلال و جبروت، با همه ی کوه ها و آسمان ها و دریاها و صحراها، با همه ی وجود وداع می کنم. با قلبی سوزان و غم آلود بسوی خدای خود می روم و از همه چیز چشم می پوشم.

ای پـاهای من، می دانم شما چابکید. می دانم که در همه ی مسابقه ها گوی سبقت از رقیبان ربوده اید. می دانم فداکارید. می دانم که به فرمان من مشتاقانه بسوی شهادت، صاعقه وار به حرکت در می آیید. اما من آرزویی بزرگتر دارم. من می خواهم که شما به بلندی طبع بلندم بحرکت در آیید. به قدرت اراده ی آهنینم، محکم باشید. به سرعت تصمیمات و طرح هایم، سریع باشید. این پیکر کوچک ولی سنگین از آرزوها و نقشه ها و امیدها و مسئولیت ها را به سرعت مطلوب به هر نقطه ی دلخواه برسانید.

در این لحظات آخر عمر، آبرویم را حفظ کنید. من چند لحظه بعد به شما آرامش می دهم. آرامش ابدی. دیگر شما را زجر نخواهم داد. دیگر شب و روزِ شما را استسمار نخواهم کرد. دیگر فشار عالم و شکنجه ی روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد. دیگر به شما بی خوابی نخواهم داد و شما دیگر از خستگی فریاد نخواهید کرد. از درد و شکنجه، ضجه نخواهید کرد. از بی غذایی، از گرما و سرما، شکوه نخواهید کرد. آرام و آسوده، برای همیشه، در بستر نرم خاک، آسوده خواهید بود.

امـا... اما این لحظات حساس، لحظات وداع با زندگی و عالم، لحظات لقاء پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ، باید زیبا باشد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد