وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین
وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

اگر همت زنده بود ...

از آرزوهای زیبایمان دل بریدیم ...

چه خون دل ها که نخوردیم ...


از آخرین لحظه دیدار جا ماندیم ...



سخت ترین لحظه ها را به چشممان دیدیم ...

همه ی این سختی ها را به جان خریدم تا آزادی را به معنای واقعی بدست آوردیم، برایمان فقط رضای خدا و خوشنودی خمینی کافی بود گفتند:

در مقابل ظلم سکوت کنید...

گفتند به ما چه که کودکان غزه و لبنان بی پناهند ...

شعار سر دادند ...

از آزادی برایمان گفتند ؛ کدام آزادی!؟ مگر ما برای آزادی خون ها ندادیم ؟ مگر هزاران هزار شهید در خون نغلتیدند تا شما آزاد باشید؟ حال از کدام آزادی دم می زنید؟ نکند از آزادی فلسطین و عراق و افغانستان و پاکستان و لبنان و ... می گویید؟

چه مسلمانان با بصیرتی هستید به خدا!

آخر خودتان بگوئید کی آمریکا آزادی را برای دیگر کشورها حق دانست که برای ایران حق بداند که شما از کف زدن هایش دلشاد می شوید و هر روز به امید یک آزادی واهی قداستی را زیر پا می گذارید؟

مگر ما می گذاریم خون هزاران هزار شهیدمان را پامال کنید و آزادی بی قید وشرط بیگانه را بر ما حاکم کنید ؟

مگر یاران سید علی مرده اند که شما جرأت اهانت به فرمانده رزمندگان اسلام کنید؟

به مقدساتمان توهین کردند ...

گفتیم برادری را حفظ کنیم و اتحاد را از دست ندهیم، گفتیم دشمنان را دلشاد نکنیم و ... اما ای کاش آنگاه که به سادات توهین می کردند سکوت اختیار نمی کردیدم.

اگر همت زنده بود در مقابل توهین بزرگی که به فرمانده اش کرده اند جان منافقان و مزدوران بیگانه را در دم می گرفت. پس چه نشسته اید و سکوت کرده اید!؟

باید جمعی اندک را به این باور برسانیم که یاران خمینی که همان یاران حسینند هنوز زنده اند و قلب شان برای این خاک می تپد .

باید این جمع اندک را به این باور رساند که سید علی فرمانده امروزمان است و کافیست اشاره کند...

از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن

باید بدانند که ما یاران حسینیم و یار حسین بودن خون می خواهد

باید بدانند که از بزرگی و عظمت رهبر و بت شکن انقلاب چیزی کم نخواهد شد

 

 

خاک پای بسیجیان

محو سخنان حاج همت بودم که در صبحگاه لشگر با شور و هیجان و حرکات خاص سر و دستش مشغول سخنرانی بود . مثل همیشه آنقدر صحبت های حاجی گیرا بود که کسی به کار دیگری نپردازد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و صدا فقط صدای حاج همت بود و گاهی صدای صلوات بچه ها . تو همین اوضاع صدای پچ پچی توجه ها را به خود جلب کرد. صدای یکی از بسیجی های کم سن و سال لشکر بود که داشت با یکی از دوستانش صحبت می کرد. فرمانده دسته هر چی به این بسیجی تذکر داد که ساکت شود و به صحبت های فرمانده لشکر گوش کند، نوجهی نمی کرد . شیطنتش گل کرده بود مثلاً می خواست نشان بدهد که بچه بسیجی از فرمانده لشکرش نمی ترسد . خلاصه فرمانده دسته یک برخوردی با این بسیجی کرد . سر و صدا کار خودش را کرد تا بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هایش را قطع کرد و پرسید " برادر ! اون جا چه خبره ؟ یک کم تحمل کنید زحمت رو کم می کنیم . " کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت . حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت : "آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو ."بسیجی کم سن و سال شروع کرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حرکت کردن . حاجی صدایش را بلند تر کرد : "بدو برادر ! بجنب "بسیجی جلوی جایگاه که رسید، حاجی محکم گفت: "بشمار سه پوتین هات را در بیار " بعد شروع کرد به شمردن. بسیجی کمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند . حاجی کمی صداش رو بلند تر کرد و گفت:" بجنب برادر ! پوتین هات " بسیجی خیلی آرام شروع به باز کردن بند پوتین هایش کرد ، همه شاهد صحنه بودند . بسیجی پوتین پای راستش را بیرون کشید، حاجی خم شد و دستش را دراز کرد و گفت : " بده به من برادر ! " بسیجی یکه ای خورد و بی اختیار پوتین را به دست حاجی سپرد . حاجی لنگ پوتین را روی تریبون گذاشت و دست به کمرش برد و قمقمه اش را در آورد . در آن را باز کرد و آب آن را درون پوتین خالی کرد . همه هاج و واج مانده بودند که این دیگر چه جور تنبیهی است؟ حاجی انگار که حواسش به هیچ کجا نباشد ، مشغول کار خودش بود و یک دفعه پوتین را بلند کرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشید و آن را دراز کرد به طرف بسیجی و خیلی آرام گفت:" برو سر جایت برادر!" بسیجی که مثل آدم آهنی سر جایش خشکش زده بود پوتین را گرفت و حاجی هم بلند و طوری که همه بشنوند گفت: " ابراهیم همت! خاک پای همه شما بسیجی هاست. ابراهیم همت توی پوتین شما بسیجی ها آب می خوره، ابراهیم همت از همه شما التماس دعا داره. جوان بسیجی یک دفعه مثل برق گرفته دستش را بالا برد و فریاد زد: برای سلامتی فرمانده لشکر حق صلوات .و انفجار صلوات ، محوطه صبحگاه را لرزاند.

                                                  التماس دعا

بر گرفته از وبلاگ کربلای پنج

اینجا کربلاست...

آتش آتش ریخت بر شام سیاه
شعله های گریــــه و اندوه و آه

بی پناهی موج میزد در میان
دستهای زینب آن شب شد پناه

کوتاهی از من بوده ...

شرمندم که دیرشناختمت:

تازه فهمیدم من و تو از یه نظر به هم شبیهیم اینکه هر دو بی سیمچی هستیم. تو توی جنگ زمینی و ما توی این خاکریز مجازی، اما کار تو کجا و کار من کجا، تو به اوج رسیدی و من هنوز اندر خم یک کوچه ام...

عکست رو همیشه میدیدم ولی دیر رسیدم، دیر شناختمش ...

حاج امینی

تصویر به‌یاد ماندنی شهید امیر حاج امینی، بی‌سیمچی گردان انصار‌الرسول(ص) لشگر 27 محمد رسول‌ا... (ص) که همه به ظاهر خوب میشناسیمش!

گوشه ای از وصیت نامه شهید حاج امینی

بعد از مدت ها کشمکش درونی که هنوز آزارم می دهد برای رهایی از این زجر به این نتیجه رسیده ام و آن در این جمله خلاصه می شود:

« خدایا عاشقم کن »

آخرین خواسته های این شهید بزرگوار:

از شما خواهش می کنم و می خواهم همیشه چند موضوع را در مد نظر داشته باشید:
هرگز دروغ نگویید .

زود قضاوت نکنید.
گذشت و ایثار داشته باشید.
خوشرو و خوش برخورد باشید.
صبور و مقاوم باشید و اینکه جبهه ها را پر نگه دارید.

برای شادی روحش صلوات

دل نوشته ها

عشق هدف حیات و محرک زندگی من است و زیباتر از عشق چیزی ندیده‌ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته‌ام. عشق است که روح مرا به تموج وامی‌دارد قلب مرا به جوش می‌آورد ـ استعدادهای نهفته مرا ظاهر می‌کند ـ مرا از خودخواهی و خودبینی می‌رهاند ـ دنیای دیگری حس می‌کنم ـ در عالم وجود محو می‌شوم ـ احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده‌ای زیبابین پیدا می‌کنم لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور ، موریانه کوچک ، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب احساس و روح مرا می‌ربایند و از این عالم مرا به دنیای دیگری می‌برند، ….اینها همه و همه از تجلیات عشق است…
به خاطر عشق است که فداکاری می‌کنم ، به خاطر عشق است که به دنیا با بی‌اعتنایی می‌نگرم و ابعاد دیگری را می‌یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می‌بینم و زیبایی را می‌پرستم به خاطر عشق است که خدا را حس می‌کنم و او را می‌پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می‌کنم ….

شهید دکتر مصطفی چمران